قفسم را میگذاری دم ِ بهشت... و در به رویم میگشایی... و شاخ و برگ درختان انبوه را میان مهربانی ِ دستانت تکان میدهی... شاید رقص ِ شاخهها، شوق ِ پریدنم را تازه کند... و نور میپاشی روی نهرهای جاری... شاید تلألؤ ِ آب، تشنگیام را زنده کند...! و نسیم ِ رحمتت را میریزی میان قفس... شاید پر و بالم را بگذارم میان نوازش ِ تو...! اما !! من انگار قفسم را با هیچ کجای دنیا عوض نمیکنم!! حتی با بهشت!... حتی با ... حتی با آغوش ِ تو !! فَما عُذرُ مَن أغفَلَ دُخولُ الباب بَعدَ فَتحَه...1 بهانهای برایم نمیماند، وقتی در گشودن هم، پروازم نمیدهد! نسیم در نسیم رحمت میباری روی لحظههایم2... و بهانه میدهی دست ِ خودت، برای ِ رها کردنم! و من فرار در فرار میگریزم از مهربانیهایت... و بهانه میگیرم برای قفسم!! دستت را سمت من دراز میکنی و صدایم میزنی... و قصهای قدیمی را در گوشم میخوانی! من، بند بند ِ این قصه را حفظم! قصهی همان صحرا... همان صحرایی که پدر و مادرم آنجا، تو را یافتند3... و جدّم آنجا با تو راز گفت... و آقایم، همه ساله آنجاست... و تو! جاری ِ این صحرایی... من، بند بند ِ این قصه را حفظم! اما !! از لحظه لحظهاش فراریم!... و تو دست بردار نیستی! و میخواهی برداریأم و ببری میان صحرا... دلهره میگیرم! دلهرهی عرفه! همین صحن جامع... کنار ِ همین بابالجواد... میخواهند عرفه بخوانند!
و من دلهره دارم! دلهرهی عرفه! میترسم... از این انس ِ لعنتی... از انس ِ پر و بالم با پر نزدن! از انس ِ نگاهم با در و دیوار ِ قفس! میترسم... صحن جامع را برایم صحرا کنی... و خودت را بریزی روی در و دیوار ِ صحن... و من باز هم نتوانم خودم را بیندازم روی سنگفرشهایی که عطر ِ تو دارد... و نتوانم بالهایم را باز کنم... و نتوانم از قفسم دل بکنم... و نتوانم... و نتوانم عرفه را درک کنم...
من سالهاست که پریدن فراموشم شده...! خودت... پروازم بده...
که من هیچ مولای کریمی را بر بندهی زشتکارش، صبورتر از تو بر خود ندیدهام4...
پ.ن: دلتنگم... دلتنگ ِ خدا... دعا کنید عرفه را بفهمم... 1. مناجات خمس عشر/ مناجات التائبین 2. امیرالمومنین: همانا در عمر شما نسیمهای رحمتی وزیدن میگیرد، پس خود را در معرض آن قرار دهید. 3. حضرت امام صادق ع: آدم و حوا در صحرای عرفات یکدیگر را یافتند. ( و همانجا توبه نمودند.) 4. فَلَم أرَ مولی کریما أصبَرَ عَلی عَبد لَئیم مِنک عَلیَّ/ دعای افتتاح
By Ashoora.ir & Night Skin